سيره پيامبر

سيره پيامبر
سيره پيامبر
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سيره پيامبر و آدرس mohhamadrasoolalah.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 . من به مادون منطق ها کار ندارم . در رفتار هم اکثریت قریب به اتفاق مردم سبک ندارند . به ما اگر بگویند سبکت را در رفتار بگو , سیره خودت را بیان کن , روشت را بیان کن , تو در حل مشکلات زندگى چه روشى دارى ؟ پاسخى نداریم . هر کسى براى خودش در زندگى هدف دارد , هدفش هر چه مى خواهد باشد , یکى هدفش عالى است , یکى هدفش پست است , یکى هدفش خداست, یکى هدفش دنیاست . بالاخره انسانها هدف دارند . بعضى افراد براى هدف خودشان اصلا سبک ندارند , روش انتخاب نکرده اند , روش سرشان نمى شود , ولى قلیلى از مردم اینجورند و الا اکثریت مردم دون منطقند , دون سبکند , دون روشند , به اصطلاح هرج و مرج بر اعمالشان حکمفرماست و همج رعاع هستند .

سیره پیغمبر یعنى سبک پیغمبر , متودى که پیغمبر در عمل و در روش براى مقاصد خودش به کار مى برد . بحثما در مقاصد پیغمبر نیست , مقاصد پیغمبر عجالتا براى ما محرز است . بحثما در سبکپیغمبر است , در روشى که پیغمبر به کار مى برد براى هدف و مقصد خودش . مثلا پیغمبر تبلیغ مى کرد . روش تبلیغى پیغمبر چه روشى بود ؟ سبک تبلیغى پیغمبر چه سبکى بود ؟ پیغمبر در همان حال که مبلغ بود و اسلام را تبلیغ مى کرد , یکرهبر سیاسى بود براى جامعه خودش از وقتى که آمد به مدینه , جامعه تشکیل داد , حکومت تشکیل داد , خودش رهبر جامعه بود . سبک و متود رهبرى و مدیریت پیغمبر در جامعه چه متودى بود ؟ پیغمبر در همان حال قاضى بود و میان مردم قضاوت مى کرد . سبکقضاوتش چه سبکى بود ؟ پیغمبر مثل همه مردم دیگر زندگى خانوادگى داشت , زنان متعدد داشت , فرزندان داشت . سبک پیغمبر در ( زن دارى( چگونه بود ؟ سبک پیغمبر در معاشرت با اصحاب و یاران و به اصطلاح مریدها چگونه بود ؟ پیغمبر دشمنان سرسختى داشت . سبک و روش پیغمبر در رفتار با دشمنان چه بود ؟ ودهها سبک دیگر در قسمتهاى مختلف دیگر . مادر اینجا به گوشه ایی ازاقدامات پیغمبر اشاره می نمایم .

مبارزه با ظلم
در دوران جاهلیت با گروهى که آنها نیز از ظلم و ستم رنج مى بردند براى دفاع از مظلومان و مقاومت در برابر ستمگران همپیمان شد این پیمان در خانه عبدالله بن جدعان از شخصیتهاى مهم مکه بسته شد و به نام ( حلف الفضول( نامیده شد . او بعدها در دوره رسالت از آن پیمان یاد مى کرد و مى گفت حاضر نیستم آن پیمان بشکند و اکنون نیز حاضرم در چنین پیمانى شرکت کنم .

تنفر از بیکاری
از بیکارى و بطالتمتنفر بود , مى گفت :( خدایا ! از کسالتو بى نشاطى , از سستى و تنبلى و از عجز و زبونى به تو پناه مى برم( مسلمانان را به کار کردن تشویق مى کرد و مى گفت : ( عبادت هفتاد جزء دارد و بهترین جزء آن کسب حلال است

رفتار با بردگان
نسبت به بردگان فوق العاده مهربان بود به مردم مى گفت : اینها برادران شمایند , از هر غذا که مى خورید به آنها بخوارنید و از هر نوع جامه که مى پوشید آنها را بپوشانید , کار طاقت فرسا به آنها تحمیل مکنید , خودتان در کارها به آنها کمک کنید مى گفت : آنها را به عنوان ( بنده( و یا کنیز ( که مملوکیترا مى رساند ) خطاب نکنید , زیرا همه مملوک خداییم و مالک حقیقى خداست , بلکه آنها را به عنوان ( فتى( ( جوانمرد ) یا ( فتاة( ( جوانزن ) خطاب کنید .

در شریعت اسلام تمام تسهیلات ممکن براى آزادى بردگان که منتهى به آزادى کلى آنها مى شد فراهم شد او شغل ( نخاسى(یعنى برده فروشى را بدترین شغلها مى دانست و مى گفت: بدترین مردم نزد خدا آدم فروشان اند .

نظافت و بوى خوش
به نظافت و بوى خوش علاقه شدید داشت , هم خودش رعایت مى کرد و هم به دیگران دستور مى داد به یاران و پیروان خود تاکید مى نمود که تن و خانه خویش را پاکیزه و خوشبو نگه دارند بخصوص روزهاى جمعه وادارشان مى کرد غسل کنند و خود را معطر سازند که بوى بد از آنها استشمام نشود , آنگاه در نماز جمعه حضور یابند .

برخورد و معاشرت
در معاشرت با مردم , مهربان و گشاده رو بود در سلام به همه حتى کودکان و بردگان پیشى مى گرفت پاى خود را جلوى هیچ کس دراز نمى کرد و در حضور کسى تکیه نمى نمود غالبا دو زانو مى نشست در مجالس , دایره وار مى نشست تا مجلس , بالا و پایینى نداشته باشد و همه جایگاه مساوى داشته باشند از اصحابش تفقد مى کرد , اگر سه روز یکى از اصحاب را نمى دید سراغش را مى گرفت , اگر مریض بود عیادت مى کرد و اگر گرفتارى داشت کمکش مى نمود در مجالس , تنها به یک فرد نگاه نمى کرد و یک فرد را طرف خطاب قرار نمى داد , بلکه نگاه هاى خود را در میان جمع تقسیم مى کرد از اینکه بنشیند و دیگران خدمت کنند تنفر داشت , از جا بر مى خاست و در کارها شرکت مى کرد مى گفت : خداوند کراهت دارد که بنده را ببیند که براى خود نسبت به دیگران امتیازى قائل شده است .

زهد و ساده زیستى
زهد و ساده زیستى از اصول زندگى او بود ساده غذا مى خورد , ساده لباس مى پوشید و ساده حرکت مى کرد زیراندازش غالبا حصیر بود , بر روى زمین مى نشست , با دست خود از بز شیر مى دوشید و بر مرکب بى زین و پالان سوار مى شد و از اینکه کسى در رکابش حرکت کند به شدت جلوگیرى مى کرد قوت غالبش نان جوین و خرما بود کفش و جامه اش را با دست خویش وصله مى کرد در عین سادگى طرفدار فلسفه فقر نبود , مال و ثروت را به سود جامعه و براى صرف در راه هاى مشروع لازم مى شمرد , مى گفت :

نعم المال الصالح للرجل الصالح (2 ) .

چه نیکوست ثروتى که از راه مشروع به دست آید براى آدمى که شایسته داشتن ثروت باشد و بداند چگونه صرف کند .

و هم مى فرمود :

نعم العون على تقوى الله الغنى ( 3 ) .

مال و ثروت کمک خوبى است براى تقوا .

داشت که در مجالس گرد و حلقه به دور هم بنشینند , مجلس بالا و پایین نداشته باشد , دستور مى داد و تأکید مى کرد که هر وقت وارد مجلس مى شوید هرجا که خالى است همانجا بنشینید , یک نقطه معین را جاى خودتان حساب نکنید و به آن نقطه فشار نیاورید , اگر خودش وارد مجلسى مى شد خوشش نمىآمد که جلوى پایش بلند شوند , و گاهى اگر بلند مى شدند مانع مى شد و مردم را امر مى کرد که قرار بگیرند و و مى گفتند این , سنت اعاجم است , سنت ایرانیهاست . و نیز مى فرمود هر کس که وارد شد , در جایى که خالى است بنشیند , نه اینکه افراد مجبور باشند جاى خالى بکنند تا کسى بالا بنشیند . اسلام چنین چیزى ندارد . یکى از مسلمانان فقیر و ژنده پوش وارد شد , کنار آن شخص که به اصطلاح اشراف بود , جائى خالى بود . آن مرد , همانجا نشست. همینکه نشست , او روى عادت جاهلیت فورا خودش را جمع کرد و کنار کشید . رسول اکرم متوجه شد , رو کرد به او که چرا چنین کارى کردى ؟ ! ترسیدى که چیزى از ثروتت به او بچسبد ؟ نه یا رسول الله . ترسیدى چیزى از فقر او بتو بچسبد ؟ نه یا رسول الله . پس چرا چنین کردى ؟ اشتباه کردم , غلط کردم , به جریمه اینکه چنین اشتباهى مرتکب شدم الان در مجلس شما , نیمى از دارائى خودم را به همین برادر مسلمانم بخشیدم . به آن برادر مؤمن گفتند خوب پس حالا آن را تحویل بگیر , گفت نمى گیرم , گفتند تو که ندارى , چرا نمى گیرى ؟ گفت من براى اینکه مى ترسم بگیرم و روزى دماغى مثل دماغ این شخص پیدا بکنم .

اراده و استقامت
اراده و استقامتش بى نظیر بود , از او به یارانش سرایت کرده بود دوره بیست و سه ساله بعثتش یکسره درس اراده و استقامت است او در تاریخ زندگى اش مکرر در شرایطى قرار گرفت که امیدها از همه جا قطع مى شد , ولى او یک لحظه تصور شکست را در مخیله اش راه نداد , ایمان نیرومندش به موفقیت یک لحظه متزلزل نشد .

رهبرى و مدیریت و مشورت
با اینکه فرمانش میان اصحاببى درنگ اجرا مى شد و آنها مکرر مى گفتند چون به تو ایمان قاطع داریم , اگر فرمان دهى که خود را در دریا غرق کنیم و یا در آتش بیفکنیم مى کنیم , او هرگز به روش مستبدان رفتار نمى کرد در کارهایى که از طرف خدا دستور نرسیده بود , با اصحاب مشورت مى کرد و نظر آنها را محرم مى شمرد و از این راه به آنها شخصیتمى داد در بدر مساله اقدام به جنگ , همچنین تعیین محل اردوگاه و نحوه رفتار با اسراى جنگى را به شور گذاشت . در احد نیز راجع به اینکه شهر مدینه را اردوگاه قرار دهند و یا اردو را به خارج ببرند , به مشورت پرداختدر احزاب و در تبوک نیز با اصحاب به شور پرداخت .

على هم مشورت مى کرد , پیغمبر هم مشورتمى کرد . آنها نیازى به مشورتنداشتند ولى مشورت مى کردند براى اینکه اولا دیگران یاد بگیرند , و ثانیا مشورت کردن شخصیت دادن به همراهان و پیروان است . آن رهبرى که مشورت نکرده - ولو صد در صد هم یقین داشته باشد - تصمیم مى گیرد , اتباع او چه حس مى کنند ؟ مى گویند پس معلوم مى شود ما حکم ابزار را داریم , ابزارى بى روح و بى جان . ولى وقتى خود آنها را در جریان گذاشتید , روشن کردید و در تصمیم شریک نمودید احساس شخصیت مى کنند و در نتیجه بهتر پیروى مى کنند .

& و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله & .

اى پیغمبر ! ولى کار مشورتت به آنجا نکشد که مثل آدمهاى دو دل باشى , قبل از اینکه تصمیم بگیرى مشورت کن , ولى رهبر همین قدر که تصمیم گرفت تصمیمش باید قاطع باشد . بعد از تصمیم یکى مى گوید اگر اینجور بکنیم چطور است ؟ دیگرى مى گوید آنجور بکنیم چطور است؟ باید گفت : نه , دیگر تصمیم گرفتیم و کار تمام شد . قبل از تصمیم مشورت , بعد از تصمیم قاطعیت . همین قدر که تصمیم گرفتى , به خدا توکل کن و کار خودت را شروع کن و از خداى متعال هم مدد بخواه .

نرمى و مهربانى پیغمبر , عفو و گذشتش , استغفارهایش براى اصحاب و بیتابى اش براى بخشش گناه امت, همچنین به حساب آوردنش اصحاب و یاران را , طرف شور قرار دادن آنها و شخصیت دادن به آنها از علل عمده نفوذ عظیم و بى نظیر او در جمع اصحابش بود . قرآن کریم به این مطلب اشاره مى کند آنجا که مى فرماید :

به موجب مهربانى اى که خدا در دل تو قرار داده تو با یاران خویش نرمش نشان مى دهى اگر تو درشتخو و سختدل مى بودى از دورتپراکنده مى شدند پس عفو و بخشایش داشته باش و براى آنها نزد خداوند استغفار کن و با آنها در کارها مشورت کن , هرگاه عزمت جزم شد دیگر بر خدا توکل کن و تردید به خود راه مده ( 4 ) .

نظم و انضباط
نظم و انضباط بر کارهایش حکمفرما بود اوقات خویش را تقسیم مى کرد و به این عمل توصیه مى نمود اصحابش تحت تاثیر نفوذ او دقیقا انضباط را رعایت مى کردند برخى تصمیمات را لازم مى شمرد آشکار نکند و نمى کرد , مبادا که دشمن از آن آگاه گردد یارانش تصمیماتش را بدون چون و چرا به کار مى بستند , مثلا فرمان مى داد که آماده باشید , فردا حرکت کنیم , همه به طرفى که او فرمان مى داد همراهش روانه مى شدند , بدون آنکه از مقصد نهایى آگاه باشند , در لحظات آخر آگاه مى شدند گاه به عده اى دستور مى داد که به طرفى حرکت کنند و نامه اى به فرمانده آنها مى داد و مى گفت : بعد از چند روز که به فلان نقطه رسیدى نامه را باز کن و دستور را اجرا کن آنها چنین مى کردند و پیش از رسیدن به آن نقطه نمى دانستند مقصد نهایى کجاست و براى چه ماموریتى مى روند , و بدین ترتیب دشمن و جاسوسهاى دشمن را بى خبر مى گذاشت و احیانا آنها را غافلگیر مى کرد .

انتقاد پذیری و تنفر از مداحى و چاپلوسى
او گاهى با اعتراضات برخى یاران مواجه مى شد , اما بدون آنکه درشتى کند نظرشان را به آنچه خود تصمیم گرفته بود جلب و موافق مى کرد .

از شنیدن مداحى و چاپلوسى بیزار بود , مى گفت: به چهره مداحان و چاپلوسان خاک بپاشید .

محکم کارى را دوست داشت , مایل بود کارى که انجام مى دهد متقن و محکم باشد تا آنجا که وقتى یار مخلصش سعد بن معاذ از دنیا رفت و او را در قبر نهادند , او با دست خویش سنگها و خشتهاى او را جابجا و محکم کرد و آنگاه گفت :

من مى دانم که طولى نمى کشد همه اینها خراب مى شود , اما خداوند دوست مى دارد که هرگاه بنده اى کارى انجام مى دهد آن را محکم و متقن انجام دهد ( 5 ) .

واجد بودن شرایط رهبرى
شرایط رهبرى از حس تشخیص , قاطعیت , عدم تردید و دو دلى , شهامت, اقدام و بیم نداشتن از عواقب احتمالى , پیش بینى و دور اندیشى , ظرفیت تحمل انتقادات , شناخت افراد و تواناییهاى آنان و تفویض اختیاراتدر خور تواناییها , نرمى در مسائل فردى و صلابت در مسائل اصولى , شخصیت دادن به پیروان و به حساب آوردن آنان و پرورش استعدادهاى عقلى و عاطفى و عملى آنها , پرهیز از استبداد و از میل به اطاعت کورکورانه , تواضع و فروتنى , سادگى و درویشى , وقار و متانت , علاقه شدید به سازمان و تشکیلات براى شکل دادن و انتظام دادن به نیروهاى انسانى - همه را - در حد کمال داشت , مى گفت :

( اگر سه نفر با هم مسافرت مى کنید , یک نفرتان را به عنوان رئیس و فرمانده انتخاب کنید( .

در دستگاه خود در مدینه تشکیلات خاص ترتیب داد , از آن جمله جمعى دبیر به وجود آورد و هر دسته اى کار مخصوصى داشتند : برخى کتابوحى بودند و قرآن را مى نوشتند , برخى متصدى نامه هاى خصوصى بودند , برخى عقول و معاملات مردم را ثبت مى کردند , برخى دفاتر صدقاتو مالیاترا مى نوشتند برخى مسؤول عهدنامه ها و پیمان نامه ها بودند در کتب تواریخ از قبیل تاریخ یعقوبى و التنبیه و الاشراف مسعودى و معجم البلدان بلاذرى و طبقات ابن سعد , همه اینها ضبط شده است .

روش تبلیغ
در تبلیغ اسلام سهلگیر بود نه سختگیر , بیشتر بر بشارت و امید تکیه مى کرد تا بر ترس و تهدید .

تاریخ مى نویسد : ( 6 ) وقتى پیغمبر اکرم معاذبن جبل را فرستاد به یمن براى دعوت و تبلیغ مردم یمن ( 7 ) - طبق نقل سیره ابن هشام - به او چنین توصیه مى کند :

یا معاذ بشر و لا تنفر , یسر و لا تعسر(8) .

مى روى براى تبلیغ اسلام . اساس کارتتبشیر و مژده و ترغیب باشد کارى بکن که مردم مزایاى اسلام را درک بکنند واز روی میل ورغبة به اسلام گرا یش پیدا کنند .

علت مسلمان شدن مردم یمن داستان نامه رسول اکرم بود که به خسرو پرویز پادشاه ایران نوشتند و او را دعوت به قبول اسلام کردند . نامه ها نوشتند به همه سران بزرگ جهان و رسالت خودشان را به آنها ابلاغ کردند ... از خصوصیات بسیار بارز سبک تبلیغى پیغمبران که شاید در مورد رسول اکرم بیشتر آمده است , مسئله تفاوتنگذاشتن میان مردم در تبلیغ اسلام است . دوران جاهلیت بود , یک زندگى طبقاتى عجیبى بر آن جامعه حکومت مى کرد . گویى اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان . آنها که اشراف و اعیان و به تعبیر قرآن , ملا بودند , خودشان را صاحبو مستحق همه چیز مى دانستند و آنهائى که هیچ چیز نداشتند مستحق چیزى نمى شدند , حتى حرفشان هم این بود , نه اینکه بگویند ما در دنیا همه چیز داریم و شما چیزى ندارید ولى در آخرت ممکن است خلاف این باشد . بلکه مى گفتند دنیا خودش دلیل آخرت است , اینکه ما در دنیا همه چیز داریم , دلیل بر این است که ما محبوب و عزیز خدا هستیم , خدا ما را عزیز خود دانسته و همه چیز به ما داده است , پس آخرت هم همین طور است , شما هم در آخرت هم همین طور هستید . آنکه در دنیا بدبخت است , در آخرتهم بدبخت است . به پیغمبر مى گفتند یا رسول الله آیا مى دانى عیب کار تو چیست ؟ مى دانى چرا ما حاضر نیستیم رسالت تو را بپذیریم ؟ براى اینکه تو آدمهاى پست و اراذل را اطراف خودت جمع کرده اى . اینها را جارو کن بریز دور , آن وقت ما اعیان و اشراف مىآییم دور و برت. قرآن مى گوید به اینها بگو : & و ما انا بطارد المؤمنین & ( 9 ) من کسى را که ایمان داشته باشد , به جرم اینکه غلام است , برده است , فقیر است طرد نمى کنم . & و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشى یریدون وجهه & ( 10 ) این اشخاص را هرگز از خودت دور نکن , اشراف بروند گم شوند , اگر مى خواهند اسلام اختیار کنند , باید آدم شوند .

تشویق به علم
به علم و سواد تشویق مى کرد , کودکان اصحابش را وادار کرد که سواد بیاموزند , برخى از یارانش را فرمان داد زبان سریانى بیاموزند . مى گفت :

( دانشجویى بر هر مسلمان فرض و واجب است(( 11 ) .

و هم فرمود :

( حکمت را در هر کجا و در نزد هر کس و لو مشرک یا منافق یافتید , از او اقتباس کنید( ( 12 ) .

و هم فرمود :

(علم را جستجو کنید و لو مستلزم آن باشد که تا چین سفر کنید( (13 ) .

این تاکید و تشویقها درباره علم سببشد که مسلمین با همت و سرعت بى نظیرى به جستجوى علم در همه جهان پرداختند , آثار علمى را هر کجا یافتند به دست آوردند و ترجمه کردند و خود به تحقیق پرداخته و از این راه علاوه بر اینکه حلقه ارتباطى شدند میان تمدنهاى قدیم یونانى و رومى و ایرانى و مصرى و هندى و غیره , و تمدن جدید اروپایى , خود یکى از شکوهمندترین تمدنها و فرهنگهاى تاریخ بشریت را آفریدند که به نام تمدن و فرهنگ اسلامى شناخته شده و مى شود .

عقد اخوت میان مسلمانان
اینجا یک مسئله اى استکه باید آن را عرض کنم و آن این استکه پیغمبر اکرم هنگامى که مهاجرین از مکه به مدینه آمدند همانطور که مکرر شنیده اید میان آنها و انصار عقد اخوت یعنى پیمان برادرى برقرار کرد : هر یک از مهاجرین را با یکى از انصار , یا خودشان همدیگر را انتخاب مى کردند و پیغمبر اکرم آنها را برادر یکدیگر قرار مى داد . مسئله برادر خواندگى یا عقد اخوت , الان هم مطرح است . لابد در کتابهاى دعا مثل ( مفاتیح( خوانده اید که در روز هجدهم ماه ذى الحجه که روز غدیر است, سنت است که مسلمانان با یکدیگر صیغه برادرى بخوانند , و پس از آن حقوقى بر یکدیگر علاوه پیدا مى کنند , مثلا به یکدیگر حق پیدا مى کنند که یکدیگر را در مواقع دعا فراموش نکنند , حق پیدا مى کنند که در قیامتاز یکدیگر شفاعت کنند , حق پیدا مى کنند که در خوبیها هر یک دیگرى را مقدم بدارد بر دیگران , و از این قبیل .

گفتیم پیغمبر اکرم در صدر اسلام عقد اخوت بست میان مهاجرین و انصار و حتى در ابتدا میان آنها ارث برقرار کرد یعنى گفت اینها از یکدیگر ارث مى برند . البته این یک حکم استثنائى بود براى مدت معین . اگر یک مهاجر مى مرد , چیزى اگر داشت به برادر انصارى او مى رسید , و برعکس . در آن مدتى که مسلمین در مضیقه بودند پیغمبر این حکم را برقرار کرد , بعد حکم را برداشت و فرمود ارث بر همان اساس قرابت و خویشاوندى است , که هنوز هم این حکم باقى است . و در همان جاستکه مسئله برادرى پیغمبر با امیرالمؤمنین مطرح است . این را اهل تسنن هم قبول دارند . پیغمبر اکرم میان هر یک از مهاجرین و انصار عقد اخوت بست و طبق قاعده باید میان على ( ع ) که از مهاجرین است و یکى از انصار عقد اخوت برقرار بکند ولى با هیچیکاز انصار عقد اخوتبرقرار نکرد . نوشته اند که على ( ع ) آمد نزد پیغمبر و فرمود : یا رسول الله ! پس برادر من کو ؟ شما هر کسى را با یکى برادر کردید . برادر من کو ؟ فرمود : انا اخوک من برادر تو هستم . این یکى از بزرگترین افتخارات امیرالمؤمنین است که نشان مى دهد امیرالمؤمنین در میان صحابه پیغمبر یک وضع استثنائى دارد , او را نمى شود با دیگران همسر کرد , هم تراز و قرارداد , و الا خود پیغمبر على القاعده باید مستثنى باشد و تازه اگر هم مستثنى نباشد , پیغمبر هم از مهاجرین است و باید با یکى از انصار عقد اخوت ببندد , و على ( ع ) هم با یکى از انصار . ولى نه , میان خودش و على ( ع ) عقد اخوتبست . این بود که این سمت برادرى و این شرف برادرى براى همیشه ب راى على ( ع ) باقى ماند و خود حضرت از خودش به این سمت یاد مى کند و دیگران هم مى گویند : اخو رسول الله برادر پیغمبر . على پسر عموى پیغمبر بود از نظر نسب , ولى مى گویند برادر پیغمبر . به اعتبار همین است . در این وقتوقت بستن عقد اخوت میان مهاجرین و انصار , رسول خدا فرمود : اینها ولى یکدیگرند . تا یک مدت موقتى این ولایت, اثرش ارث بردن هم بود که از یکدیگر ارث مى بردند .

اصلاح ناهنجاریهای جامعه
حضرت عنایت زیادى داشت که تفاوتها و اختلافهایى را که تدریجا عادت شده بود در میان مردم و ربطى به آنچه نامش مسابقه در عمل و فضیلت و پیشى گرفتن در خیراتاست که ( & فاستبقوا الخیرات( &( 14 ) نداشت و صرفا عاداتى بود که ایجاد ناهمواریها و پست و بلندیهاى بیجا مى کرد , از بین ببرد و معدوم کند .

تشریک مساعی درامور
رسول خدا در یکى از مسافرتها در حالى که اصحابش همراه بودند ظهر در منزلى فرود آمد . قرار شد گوسفندى ذبح شود و ناهار از گوشت آن گوسفند استفاده شود . یکى از اصحاب گفت : سر بریدن گوسفند به عهده من . دیگرى گفت : کندن پوست آن با من . سومى گفت : پختن گوشت با من . رسول خدا فرمود : جمع کردن هیزم از صحرا با من . اصحاب عرض کردند : یا رسول الله ! شما زحمتنکشید , شما بنشینید ما خودمان با کمال افتخار همه کارها را مى کنیم , ما راضى به زحمتشما نیستیم . فرمود : مى دانم شما مى کنید لکن ( إن الله یکره من عبده أن یراه متمیزا بین أصحابه ( ( 15 ) ( خداوند خوش ندارد از بنده اش که او را ببیند در حالى که در میان یارانش براى خود امتیازى نسبت به دیگران قائل شده است ) .

در سیرت رسول اکرم و ائمه اطهار قضایا و داستانها از این قبیل زیاد است که مى رساند کوشش داشتند این گونه عادتها را که ابتدا کوچک به نظر مى رسد و همینها منشاء تفاوتهاى بیجا در حقوق مى گردد , هموار کنند .

ازدواج با زینب
زید بن حارثه (16) مرد بسیار بزرگوارى بود . در دوره اسلام هم این مرد شرافتها و فضیلتها کسب کرد و در جنگ مؤته همراه جنابجعفر بن ابى طالبشهید شد .

این مرد مسلمان شد و ظاهرا دومین مرد مسلمان باشد , یعنى بعد از على اولین مردى که به پیغمبر اکرم ایمان آورد همین زید بن حارثه آزاد شده رسول اکرم بود . این مرد ایمان و علاقه عجیبى به رسول اکرم داشت , به طورى که پدر و مادرش بعدها که فهمیدند پسرشان آزاد شده آمدند او را به نزد خود ببرند , رسول اکرم هم او را مرخص کرد و فرمود اختیار با خودت , اگر مى خواهى پیش پدر و مادرت بروى برو . اما این پدر و مادر هر کارى کردند که برگردد گفت من بر نمى گردم و این خانه را رها نمى کنم . این جوان را مردم پسر خوانده پیغمبر مى خواندند . پیغمبر اکرم مخصوصا دختر عمه خودشان زینب بنت جحش را به عقد او در آوردند که این هم داستان خیلى معروفى دارد . پیغمبر اکرم فرستاد دنبال زینب بنتجحش به عنوان خواستگارى . او اول خیال کرد که خود رسول اکرم خواستگار او است , خودش و برادرش عبدالله بن جحش با کمال خوشحالى و سرور جواب مثبت دادند , ولى بعد که اطلاع پیدا کرد پیغمبر او را براى غلام آزاد شده خودش مى خواهد ناراحت و عصبانى شد , گفت من خیال کردم که پیغمبر مرا براى خودشان خواستگارى کرده اند . من نوه عبدالمطلب , یک زن قرشیه بیایم و زن یک غلام آزاد شده شوم ؟ , این خلاف شؤون و حیثیات من است . پیغمبر اکرم به او پیغام داد که اسلام این نخوتها را از بین برده است , زید مؤمن و مسلمان و با ایمان است , مسلم کفو مسلم و مؤمن کفو مؤمن است , از نظر من تو نباید امتناع بکنى . زینب گفت که اگر شما واقعا معتقد هستید که من با زید ازدواج کنم , موافقم . حضرت فرمودند : بسیار خوب , و چون پیغمبر موافق بود با زید ازدواج کرد.

و چون از اول زید را نمى خواست , تا آخر هم به او علاقمند نشد و مرتب ناراحتى و کج خلقى مى کرد . زید مىآمد نزد رسول اکرم و شکایت مى کرد که وضع اخلاقى زینب اینطور است , اجازه مى خواست که طلاق بدهد و رسول اکرم مانع مى شد تا بالأخره زید او را طلاق داد و پیغمبر اکرم با او ازدواج کرد . این همان داستانى است که کشیشهاى مسیحى روى آن داد و فریاد راه انداخته اند که بله پیغمبر اسلام یک روزى داخل خانه یکى از اصحاب خود شد و او اتفاقا زنى بسیار زیبا و قشنگ در خانه داشت و پیغمبر چون سرزده داخل شد آن زن را در نهایت زیبائى مشاهده کرد و بعد بیرون آمد , ولى وقتى که بیرون آمد محبت آن زن در دلش جا گرفته بود و بعد چون فهمیدند که پیغمبر به آن زن علاقمند است شوهرش او را طلاق داد ! اینها دیگر افسانه است . زینب دختر عمه پیغمبر بود , یک زن غریبه نبود که پیغمبر او را ندیده و نشناخته باشد . مکه یکده و یا یک قصبه بوده است . در زمان جاهلیت هم حجابى اساسا وجود نداشته است . قرآن بود که آیه حجاب را در سوره نور در مدینه نازل کرد : & قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم ...& ( 17) .

از زمان کودکى زینب تا وقتى که به زمان بلوغ رسید یعنى وقتى که پیغمبر خودش او را براى غلام آزاد شده اش خواستگارى کرد , عادتا در محیط آن روز عرب کمتر روزى بوده است که پیغمبر این دختر عمه را ندیده باشد . آنوقت پیغمبر عاشق دلفریفته این زن نشد مگر در وقتى که او را شوهر داد و چند سال هم در خانه شوهر بود و از او فرزند هم آورد و بعد ناگهان او را دید و عاشق شد ! ازدواج پیغمبر با زینب براى نسخ عملى همین عادت و رسم بود که بسیار ریشه دوانیده بود در تمام جوامع بشرى . خیلى براى اعرابجاهلیت این کار مستنکر بود که پیغمبر با زن پسر خوانده خودش ازدواج کرد . ازدواج پیغمبر در آن زمان با زینب در نظر مردم مستنکر بود اما نه روى حسابى که اخیرا کشیشها درست کرده اند , بلکه روى این حساب که مگر مى شود کسى با عروس خود پس از طلاق پسرش ازدواج کند ؟ ! قرآن این رسم را نسخ کرد و جمله اول آیه ناظر به این حقیقت است : & ما کان محمد ابا احد من رجالکم & .(18) محمد پدر هیچیک از مردان شما نیست , این حرفها یعنى چه ؟ ! او فقط پدر فرزندان خودش استنه پدر یکمرد اجنبى , او را با این صفات نشناسید و با این صفات خطاب نکنید , او را ابو زید نخوانید و زید را ابن رسول الله نخوانید بلکه او را با صفترسول الله و صفتخاتم النبیین بشناسید , البته همه پیغمبران پیغمبر خدا بوده اند ا ما او یک صفت خاص و جداگانه اى دارد , او خاتم النبیین است , خاتم همه انبیاء است .

جویبر و ذلفا
جویبر یکى از اصحاب صفه(19) بود . رسول خدا و همچنین افراد مسلمین به آنها محبت مى کردند و زندگى آنها را اداره مى کردند . یک روز رسول اکرم نگاهى به جویبر کرد و فرمود : جویبر ! چقدر خوب بود که زن مى گرفتى , هم احتیاج جنسى تو رفع مى شد و هم آن زن کمکتو بود در کار دنیا و آخرت . گفت: یا رسول الله ! کسى زن من نمى شود , نه حسب دارم و نسب , نه مال و نه جمال , کدام زن رغبت مى کند که زن من بشود ؟ فرمود :

( یا جویبرإن الله قد وضع بالاسلام من کان فى الجاهلیة شریفا , و شرف بالاسلام من کان فى الجاهلیة وضیعا, و أعز بالاسلام من کان فى الجاهلیة ذلیلا ( .

جویبر ! خداوند به سبب اسلام ارزشها را تغییر داد . بهاى بسیار چیزها را که در سابق پایین بود بالا برد و بهاى بسیار چیزها را که در گذشته بالا بود پایین آورد . بسیارى از افراد در نظام غلط جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را سرنگون کرد و از اعتبار انداخت و بسیارى در جاهلیت حقیر و بى ارزش بودند و اسلام آنها را بلند کرد .

( فالناس الیوم کلهم أبیضهم و أسودهم و قرشیهم و عربیهم و عجمیهم من آدم , و إن آدم خلقه الله من طین ( .

امروز مردم همان طور شناخته مى شوند که هستند . اسلام به آن چشم به همه نگاه مى کند که سفید و سیاه قرشى و غیر قرشى و عرب و عجم همه فرزندان آدم اند و آدم هم از خاک آفریده شده . اى جویبر ! محبوب ترین مردم در نزد خدا کسى است که مطیع تر باشد نسبت به امر خدا , و هیچ کس از مسلمین مهاجر و انصار که در خانه هاى خود هستند و زندگى مى کنند بر تو برترى ندارند مگر به میزان و مقیاس تقوى .

بعد فرمود: حرکت کن برو به خانه زیاد بن لبید انصارى , به او بگو رسول خدا مرا پیش تو فرستاده که از دختر تو ذلفا براى خود خواستگارى کنم .

جویبر به دستور رسول خدا به خانه زیاد بن لبید رفت . زیاد از محترمین انصار و اهل مدینه بود . در آن وقت که جویبر وارد شد عده اى از قوم و قبیله اش در خانه اش بودند . اجازه ورود خواست . اجازه دادند و وارد شد و نشست . رو کرد به زیاد و گفت : از طرف رسول خدا پیغامى دارم , آن را محرمانه بگویم یا علنى ؟ زیاد گفت : پیغام رسول خدا مایه افتخار من است , البته علنى بگو . گفت : رسول خدا مرا فرستاده براى خواستگارى دخترت ذلفا براى خودم . حالا تو چه مى گویى ؟ بگو تا خبرش را براى پیغمبر ببرم . زیاد با تعجب پرسید که پیغمبر ترا فرستاده به خواستگارى ؟ ! گفت : بلى پیغمبر فرستاد . من که دروغ به پیغمبر نمى بندم . گفت : آخر رسم ما این نیست که دختر بدهیم به غیر همشأنهاى خودمان از انصار . تو برو و من خودم پیغمبر را ملاقات مى کنم .

جویبر بیرون آمد . از طرفى فکر مى کرد در آنچه پیغمبر فرموده بود که خداوند به وسیله اسلام تفاخر به قبایل و عشایر و انساب را از بین برده , و از طرفى به سخن این مرد فکر مى کرد که گفتما رسم نداریم به غیر همنشأنهاى خودمان دختر بدهیم . با خود گفت حرف این مرد با تعلیمات قرآن مباینت دارد . همان طورى که مى رفت آهسته این جمله از او شنیده شد : ( والله ما بهذا نزل القرآن , و لا بهذا ظهرت نبوه محمد( ( به خدا که تعلیماتنازله در قرآن این نیست که زیاد بن لبید گفت . پیغمبر براى چنین سخنانى مبعوث نشده است ) .

همان طور که جویبر مى رفت و این سخنان را با خود زمزمه مى کرد , ذلفا دختر زیاد این حرفها را شنید , از پدرش پرسید قصه چه بوده ؟ زیاد عین قضیه را نقل کرد . دخترکگفت : به خدا قسم که جویبر دروغ نمى گوید . کارى نکن که جویبر برگردد پیش پیغمبر در حالى که جواب یأس شنیده باشد . بفرست جویبر را برگردانند .

همین کار را کردند و جویبر را به خانه برگردانیدند . خودش شخصا رفت حضور رسول اکرم و گفت: پدر و مادرم قربانت ! جویبر همچو پیغامى از طرف تو آورد و آخر ما رسم نداریم جز به کفو و همشأن و هم طبقه خودمان دختر بدهیم . فرمود : ( یا زیاد , جویبر مؤمن و المؤمن کفو المؤمنة , و المسلم کفو المسلمة ( ( 20 ) ( زیاد ! جویبر مؤمن است و مرد مؤمن کفو و همشأن زن مؤمنة است و مرد مسلمان کفو و همشأن زن مسلمان است ) . با این خیالات مانع ازدواج دخترت نشو .

زیاد برگشت و قضایا را براى دخترش نقل کرد . ذلفا گفت : من باید راضى باشم , و چون پیغمبر او را فرستاده من راضى ام . زیاد دست جویبر را گرفت و به میان قوم خود برد و طبق سنت پیغمبر دختر خود را به این مرد فقیر سیاه داد. بعداز عروسی این دو جهادی رخ داد . جویبر در آن نبرد شهید شد .

مبارزه با نقاط ضعف
او از نقاط ضعف مردم وجهالت های آنان استفاد نمی کرد بر عکس با آن مبارزه می کرد. به عنوان نمونه شاهدی ذکر می کنیم . رسول اکرم پسرى دارد از ماریه قبطیه به نام ابراهیم بن رسول لله . این پسر که مورد علاقه رسول اکرم است در هجده ماهگى از دنیا مى رود . رسول اکرم که کانون عاطفه بود قهرا متأثر مى شود و حتى اشک مى ریزد و مى فرماید : دل مى سوزد و اشک مى ریزد , اى ابراهیم ما به خاطر تو محزونیم ولى هرگز چیزى برخلاف رضاى پروردگار نمى گوییم . تمام مسلمین , ناراحتو متأثر به خاطر اینکه غبارى از حزن بر دل مبارک پیغمبر اکرم نشسته است . همان روز تصادفا خورشید منکسف مى شود و مى گیرد . مسلمین شک نکردند که گرفتن خورشید , هماهنگى عالم بالا بود به خاطر پیغمبر . یعنى خورشید گرفت براى اینکه فرزند پیغمبر از دنیا رفته ( 21 ) .

این مطلب در میان مردم مدینه پیچید و زن و مرد یکزبان شدند که دیدى ! خورشید به خاطر حزنى که عارض پیغمبر اکرم شد گرفت , در حالى که پیغمبر به مردم نگفته العیاذ بالله که گرفتن خورشید به خاطر این بوده . این امر سبب شد که عقیده و ایمان مردم به پیغمبر اضافه شود , و مردم هم در این گونه مسائل بیش از این فکر نمى کنند .

ولى پیغمبر چه مى کند ؟ پیغمبر نمى خواهد از نقاط ضعف مردم براى هدایت مردم استفاده کند , مى خواهد از نقاط قوتمردم استفاده کند , پیغمبر نمى خواهد از جهالت و نادانى مردم به نفع اسلام استفاده کند , مى خواهد از علم و معرفت مردم استفاده بکند . پیغمبر نمى خواهد از نا آگاهى و غفلت مردم استفاده کند , مى خواهد از بیدارى مردم استفاده کند , چون قرآن به او دستور داده : & ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن & ( 22) . وسائلى ذکر کرده . پیغمبر نفرمود عوام چنین حرفى از روى جهالتشان گفته اند , خذ الغایاتو اترک المبادى ( 23 ) , بالاخره نتیجه خوب از این گرفته اند . ما هم که به آنها نگفتیم , ما در اینجا سکوت مى کنیم . سکوت هم نکرد ,آمد بالای منبر صحبت کرد وفرمود این خورشید گرفتگی به خاطر فرزندم نبود.

مبارزه با بت برستی
در تاریخ مى نویسند وقتى کورش وارد بابل شد , مردم را در اعتقادشان آزاد گذاشت , یعنى بت پرستها را در بت پرستى , حیوان پرستها را در حیوان پرستى , و همه را آزاد گذاشت و هیچ محدودیتى براى آنان قائل نشد در معیار غربى کورش یکمرد آزادیخواه بحساب میاید زیرا او به آزادى بر مبناى تمایلات و خواستهاى مردم احترام گذاشته است ولى در تاریخ ماجراى ابراهیم خلیل را هم درج کرده اند حضرتابراهیم , بر عکس کورش معتقد بود که اینگونه عقاید جاهلانه مردم , عقیده نیست , زنجیرهائى است که عادات سخیف بشر به دست و پاى او بسته است او نه تنها به این نوع عقائد احترام نگذاشت بلکه در اولین فرصتى که بدست آورد بتها و معبودهاى دروغین مردم را در هم شکست و تبر را هم به گردن بت بزرگ انداخت و از این راه این فکر را در مردم القا کرد که به عاجز بودن بتها پى ببرند و به تعبیر قرآن بخود باز گردند و خود انسانى و والاى خویش را بشناسند با معیارهاى غربى کار ابراهیم خلیل بر ضد اصول آزادى و دمکراسى است , چرا ؟ چون آنها میگویند بگذارید هر کس هر کارى دلش مى خواهد بکند , آزادى یعنى همین اما منطق انبیاء غیر از منطق انسان امروز غربى است رسول اکرم ( ص ) را در نظر بگیرید , آیا وقتى که آن حضرت وارد مکه شد , همان کارى را کرد که کورش در بابل انجام داد ؟ یعنى گفت به من ارتباط ندارد , بگذار هر که هر کار مى خواهد بکند , اینها خودشان به میل خودشان این راه را انتخاب کرده اند پس باید آزاد باشند , یا آنکه نظیر کار ابراهیم ( ع ) را پیغمبر اکرم ( ص ) در فتح مکه انجام داد آن حضرت به بهانه آزادى عقیده , بتها را باقى نگذاشت به عکس دید این بتها عامل اسارت فکرى مردمند و صدها سال است که فکر این مردم اسیر این بتهاى چوبى و فلزى و شده است , این بود که بعنوان اولین اقدام بعد از فتح , تمام آنها را در هم شکست و مردم را واقعا آزاد کرد. از دیدگاه اسلام , آزادى و دمکراسى بر اساس آنچیزى است که تکامل انسانى انسان ایجاب مى کند , یعنى آزادى , حق انسان بما هو انسان است, حق ناشى از استعدادهاى انسانى انسان است , نه حق ناشى از میل افراد و تمایلات آنها .

دمکراسى در اسلام یعنى انسانیت رها شده , حال آنکه این واژه در قاموس غرب معناى حیوانیت رها شده را متضمن است .

اسلام وآزادی
عمل صحیح عمل خاتم الانبیاست سالهاى متمادى با عقیده بت پرستى مبارزه کرد تا فکر مردم راآزاد کند اگر عرب جاهلیتهزار سال دیگر هم مى ماند همان بت را پرستش مى کرد ( همانطورى که حتى در ملتهاى متمدن مثل ژاپن هنوز بت پرستى وجود دارد ) و یکقدم به سوى ترقى و تکامل برنمى داشت اما پیغمبر آمد این زنجیر اعتقادى را از دست و پاى آنها باز کرد و فکرشان را آزاد نمود & و یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى کانت علیهم & قرآن اسم آن چیزى را که اروپایى مى گوید بشر را باید در آن آزاد گذاشت , زنجیر مى گذارد مى گوید شکر این را بکنید که خدا به وسیله این پیغمبر این بارهاى گران یعنى خرافه ها را از دوش شما برداشت این زنجیرهایى را که خودتان به دست و پاى خودتان بسته بودید , برداشت .

در جنگ بدر اسرا را آورده بودند طبق معمول اسیر را براى اینکه فرار نکند مى بندند آوردند پیش پیغمبر پیغمبر یک نگاهى به اینها کرد و بى اختیار تبسم نمود آنها گفتند ما از تو خیلى دور مى دانستیم که به حال ما شماتت بکنى فرمود شماتت نیست , من مى بینم شما را به زور این زنجیرها باید به سوى بهشت ببرم , به زور من باید این عقائد را از شما بگیرم .

بنابراین بسیار تفاوت است میان آزادى تفکر و آزادى عقیده اگر اعتقادى بر مبناى تفکر باشد , عقیده اى داشته باشیم که ریشه آن تفکر است , اسلام چنین عقیده اى را مى پذیرد , غیر از این عقیده را اساسا قبول ندارد آزادى این عقیده آزادى فکر است اما عقائدى که بر مبناهاى وراثتى و تقلیدى و از روى جهالت به خاطر فکر نکردن و تسلیم شدن در مقابل عوامل ضد فکر در انسان پیدا شده است , اینها را هرگز اسلام به نام آزادى عقیده نمى پذیرد .

مبارزه با تعصبات قومی
به اعتراف همه مورخین حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله در مواقع زیاد این جمله را تذکر میداد : ایها الناس کلکم لادم و آدم من ترابلا فضل لعربى على عجمى الا بالتقوى ( 24 ) یعنى همه شما فرزندان آدم هستید و آدم از خاک آفریده شده است , عرب نمى تواند بر غیر عرب دعوى برترى کند مگر به پرهیزکارى .

پیغمبر اکرم در روایتى افتخار به اقوام گذشته را یک چیز گندناک مى خواند و مردمى را که بدینگونه از کارها خود را مشغول مى کنند به ( جعل ( تشبیه مى کند , اصل روایت چنین است : ( لید عن رجال فخرهم باقوام , انما هم فحم من فحم جهنم . او لیکونن اهون على الله من الجعلان التى تدفع بانفها النتن ( ( 25 ) .

یعنى آنانکه بقومیت خود تفاخر مى کنند این کار را رها کنند و بدانند که آن مایه هاى افتخار , جز ذغال جهنم نیستند و اگر آنان دست از این کار نکشند نزد خدا از جعلهایى که کثافترا با بینى خود حمل مى کنند پستتر خواهند بود .

پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم سلمان ایرانى و بلال حبشى را همان گونه با آغوش باز مى پذیرفت که فى المثل ابوذر غفارى و مقداد بن اسود کندى و عمار یاسر را . و چون سلمان فارسى توانسته بود گوى سبقترا از دیگران بر باید به شرف سلمان منا اهل البیت ( 26 ) نائل شد .

رسول اکرم صل الله علیه و آله همواره مراقبت مى کرد که در میان مسلمین پاى تعصبات قومى که خواه ناخواه عکس العمل هایى در دیگران ایجاد مى کرد به میان نیاید .

در جنگ ( احد( جوانى ایرانى در میان مسلمین بود , این جوان مسلمان ایرانى پس از آنکه ضربتى به یکى از افراد دشمن وارد آورد از روى غرور گفت ( خذها و انا الغلام الفارسى( , یعنى این ضربت را از من تحویل بگیر که منم یک جوان ایرانى پیغمبر اکرم احساس کرد که هم اکنون این سخن تعصبات دیگران را بر خواهد انگیخت , فورا به آن جوان فرمود که چرا نگفتى منم یک جوان انصارى ( 27 ) یعنى چرا به چیزى که به آیین و مسلک مربوط است افتخار نکردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به میان کشیدى .

در جاى دیگر پیغمبر اکرم فرمود : الا ان العربیة لیست باب والد و لکنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم یبلغ به حسبه , یعنى عربیتپدر کسى به شمار نمى رود و فقط زبان گویایى است , آنکه عملش نتواند او را به جایى برساند حسب و نسبش هم او را به جایى نخواهد رساند .

در روضه کافى مى نویسد : ( روزى سلمان فارسى در مسجد پیغمبر نشسته بود , عده اى از اکابر اصحابنیز حاضر بودند , سخن از اصل و نسب به میان آمد هر کسى درباره اصل و نسب خود چیزى مى گفت و آن را بالا مى برد , نوبت به سلمان رسید , به او گفتند تو از اصل و نسبخودت بگو , این مرد فرزانه تعلیم یافته و تربیتشده اسلامى به جاى اینکه از اصل و نسبو افتخارات نژاد سخن به میان آورد , گفت : ( انا سلمان بن عبدالله(, من نامم سلمان است و فرزند یکى از بندگان خدا هستم , ( کنت ضالا فهد انى الله عزوجل بمحمد( گمراه بودم و خداوند بوسیله محمد مرا راهنمایى کرد ( و کنت عائلا فاغنانى الله بمحمد( فقیر بودم و خداوند به وسیله محمد مرا بى نیاز کرد , ( و کنت مملوکا فاعتقنى الله بمحمد( , برده بودم و خداوند به وسیله محمد مرا آزاد کرد . این است اصل و نسب و حسب من .

در این بین رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش جریان را به عرض آن حضرت رساند و رسول اکرم رو کرد به آن جماعت که همه از قریش بودند و فرمود : (یا معشر قریش ان حسب الرجل دینه , و مروئته خلقه , و اصله عقله (.

یعنى اى گروه قریش , خون یعنى چه ؟ نژاد یعنى چه ؟ نسب افتخار آمیز هر کس دین


نظرات شما عزیزان:

فریاد
ساعت12:46---25 آذر 1391
سلام عزیز مطلبت عالی بود . امیدوارم موفق باشی . به من هم سر بزن خوشحال میشم. دوست داشتی تبادل لینک کنیم خبر بده

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:37 ] [ امير و اميد ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 5390
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

ابزار وبلاگ